منم آدمم !!!!!!
سلام گل پسر قند عسل نفس طلاي مامان.!
قربونت برم كه اينقدر تو ميفهمي عزيز دلم. ماجرا از اين قراره كه چند روزي بود كه بابامهدي رفته بود ماموريت. ديروز عصري كه اومد خونه تا صداي بابا رو شنيدي سريع واكنش نشون دادي. خلاصه تا شب پوست شكم من داشت پاره ميشد اينقدر كه با اون دست و پاهاي كوچولوت فشار دادي به شكم من. تا اينكه آخر شب كه بابا خواست بخوابه ديدم تو هنوز داري وول ميخوري. به بابا گفتم كه يه كمي هم توروتحويل بگيره. احساس كردم از اينكه بابا با تو سلام عليك نكرده و با تو حرفي نزده تو دلخوري. خلاصه بابا هم دستشو گذاشت روي شكمم و تو سرتو چسبوندي به دستش و گاهي هم با دستت به بابايي دست دادي و بالاخره آروم شدي. بابا داشت از تعجب شاخ در مي آورد. ميگفت يعني اين ميفهمه كه من بهش توجه نكردم؟؟ گفتم بعللللللللللللللللللللللللللللللللله. اين آقا كاميار قراره آقا دكتر بشه ها.نبايد دست كم بگيريش.!!! خوشم مياد از حالا داري تكليفت و با همه روشن ميكني و گربه رو دم حجله ميكشي ......