کامیار کامیار ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

jaraghe- omid

در آستانه 4 سالگی

سلام کپل من تقریبا یک ماه دیگه 4 سالت تموم میشه  و من هنوزم کامیاری رو به یاد میارم که توی شکمم سکسکه میکرد یا منظم شبا سر یه ساعت بیدار میشد و شیر میخورد.قربونت برم عسلکم . این روزا با شیرین زبونی هات به من یادآوری میکنی که دیگه بزرگ شدی و من سردرگم که خوشحال باشم یا ناراحت. مکالمات این روزای ما کامیار: مامان آلو سیاه بخورم؟ مامان: بخور عزیزم کامیار: اگر بخورم ممکنه پی پی ام بگیره ها . بعدا نگی نگفتی مامان: خلاصه حسابی زبون میریزی و حرفای بامزه میزنی که من الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد... دوستت دارم همیشه اینو یادت بمونه ...
21 تير 1394

گفتار درمانی

عسل مامان پاییز امسال به موسسه فرزندان برتر مراجعه کردیم و متخصصین تشخیص دادن که باید 12 جلسه گفتاردرمانی رو بگذرونی چون بعضی از حروف مثل ک ، گ ، ق ، ش  رو نمیتونستی بیان کنی خوشبختانه با کمک خانم آقاجانزاده شما تونستی با گذروندن 12 جلسه این حروف رو قشنگ یادبگیری نمیدونی چه حس قشنگی بود وقتی که برای اولین بار تونستی صحیح بگی " کامیار" الان خداروشکر تمام حروف رو قشنگ بیان میکنی. خداروشکر همین الان هم کنارم نشستی و داری به مانیتور نگاه میکنی.بوس بوس بوس بلبل خوش زبون مامان فدات بشم الهی  
16 اسفند 1393

تولد 3 سالگی

سلام عزیزدل مامان خیلی وقته که برات مطلبی ننوشتم.چون تو ایام تابستون خونمون رو به یه گروه معمار دادیم تا برامون بازسازی کنن. حدود50 روز خونه خودمون نبودیم . از جمله روز تولد شما که اون روز خونه عمه بتی بودیم. که با نگار و عمه رفتیم هایپراستار و برات کیک خریدم و شب خونه عمه یه جشن کوچولو گرفتیم. اینم عکس تولدت   تولدت مبارک . ایشالا تولد 120 سالگیت رو جشن بگیری عشقم ...
16 اسفند 1393

بلبل زبوني هاي كاميار

سلام گل پسر مامان گلم ، اين روزا خيلي بلبل زبون شدي .. حاضر جواب و بلا گاهي به داداشت ميگي خداي من . چيكار كنم از دست تو.خسته شدم از بس بهت گفتم بكن نكن چند روز پيش رفته بوديم داروخونه.چند تا شيشه شير رنگارنگ اونجا بود .بعد شما گفتي مامان از اينا برام بخر . يكدفعه يه خانومي گفت : واي شما ديگه بزرگ شدي . مگه هنوز شيشه ميخوري؟ بعد شما خيلي قاطع و جدي گفتي : نه. براي جوجو ميخوام.!!! يك روز هم يه دختر كوچولو رو ديدي كه دامنش خيلي كوتاه بود و گفتي مامان اون ني ني تو شلوارش جيش كرده ديگه شلوار نداره براي همين بدون شلوار اومده بيرون. خلاصه اين روزا با بلبل زبوني تو عشق دنيا رو ميكنم مامان خوشگلم. راستي يه سي دي كارتون هم هست كه عين آنتي بيوتيك روزي ...
7 خرداد 1393

2 و نيم سالگي

سلام عشق كپلم.. جيگر مامان اين روزا حسابي بلبل شده و بلبل زبوني ميكنه.... فدات بشم عسلم كه اينقدر شيرين شدي. اين روزا تا با بابا راجع به يه نفر حرف ميزنيم فوري دستت رو ميزاري رو سينت و ميگي من؟؟؟؟ مامان، من؟؟؟ يه مدتي بود حرف بدي بلد شده بودي و تا يه اتفاقي مي افتاد اون حرفو به زبون مياوردي. مخصوصا وقتي عصباني ميشدي... اين بود كه هركاري كردم فراموش كني نشد كه نشد بنابراين كلمه " بي ادب" رو جايگزينش كردم الان راه به راه ميگي بي ادب مال منه ... بي ادب بزار شبكه پويا باشه... يه بار داشتم ميوه ميشستم اومدي شكايت داداشو كردي و گفتي دادا بي ادبه ... منم گفتم خودتم همچين كم بي ادب نيستيا... يه دفعه گفتي : بي ادب ، من با ادبممممممممم.... شا...
13 بهمن 1392

تولد دو سالگي

گل پسر مامان سلام   عسلكم بازم با تاخير اومدم تا عكساي تولدت رو بزارم. البته جشن تولد با شكوهي نبود... فقط خاله سپيده و خاله سيما اومده بودن.اما خيلي خيلي خوش گذشت . خاله سپيده برات يه بسته ماشين آورده بود كه 12 تا ماشين كوچولو و بامزه توش بود.خاله جون دستت درد نكنه خاله سيما هم برات يه اسباب بازي فكري آورده بود كه شامل چند حلقه رنگي در اندازه هاي مختلفه (متاسفانه اسمشو نميدونم)خاله جون دستت درد نكنه الان ديگه آقا شدي و دقيقا از دوسالگي مي مي نميخوري شبا پيش داداش ميخوابي و حتما بايد يه ماشين تو بغلت باشه تا خوابت ببره. هنوز خيلي از كلمات رو بلد نيستي بگي. خداكنه كه درست بشي وگرنه بايد ببرمت گفتار درماني حالا چند تا عكس ا...
18 شهريور 1392

دوسالگي

امروز 28 مرداد 92 . و شما دو ساله شدي. تولدت مبارك عشقم دوسال گذشت. دوسال از روزي كه تورو تو آغوش گرفتم و حس مادري رو براي بار دوم تجربه كردم گذشت. دوسال از روزي كه فكر ميكردم شبيه كي هستي و چه جوري ميتونم برات مادرخوبي باشم گذشت و الان تو بزرگ شدي . قد كشيدي . تا حدودي حرف ميزني. حرف منو ميفهمي. ناراحتي و غم منو ميفهمي و بدون اينكه حرفي بزنم حسم ميكني و ميايي با اون دستاي كوچولوت ميگي مامان نايي (نازي). دوساله كه دوباره عاشق شدم. دوساله كه دوباره قدرت خالق خودم رو كشف كردم. دوساله كه مشق عشق ميكنم. دوساله كه تمرين صبر ميكنم. دوساله كه با عطر گردنت زندگي ميكنم. دوساله كه وقتي شير ميخوري دستتو ميندازي دورگردنم و من از خنكي و بوي دس...
28 مرداد 1392

سفر به استانبول در آستانه دو سالگي

سلام نفس قشنگ مامان هفته پيش يه سفر 5 روزه رفتيم استانبول. طبق معمول دلواپسي من بيشتر براي اين بود كه شما اذيت نشي. اين بود كه يه مقدار غذا برات آماده كردم و بردم و هروقت ميرسيديم هتل برات گرم ميكردم و ميخوردي با اين حال بازم وقتي اومديم خونه ديدم 400 گرم وزن كم كردي. الهي مامانت بميره كه ديگه كپلي نيستي . قول ميدم به زودي زود اينقدر بهت برسم كه بازم بشي كاميار كپلو... شما پسر خوبي بودي فقط وقتي گرسنه ميشدي حسابي بداخلاق و لجباز ميشدي. ولي دل خانوم ليدر تور رو برده بودي و اون همش بوست ميكرد و ميگفت عشق 12 ساله من ..(آخه ازت سوال ميكرد چند سالته و تو با ناز ميگفتي دواده) ضمنا فقط هم شب اول با اينكه زيرت كلي پتو و پارچه آورده بودم بازم ...
25 مرداد 1392

يك سفر كوچولو

سلام كپلوي من هفته پيش با خاله سپيده كه شما بهش ميگي baii رفتيم كيش.... جاي همه دوستان خالي  . خيلي بهمون خوش گذشت . شما هم تا ميتونستي كيف كردي و خوش گذروندي. همش توي كالسكه بودي و پياده هم كه ميشدي مرتب ميگفتي : مامان... بووع (يعني ماشين) الان چند تا عكس ميزارم كه عكساشم ببيني اينجا توي پاساژ پديده يه ماشين برات كرايه كرديم حالشو ببري ماماني اينجاهم يه ماشين براي مسابقه بعنوان جايزه گذاشته بودن كه شما گير داده بودي كه اون و بدين به من   اين هم يه عكس قبل از رفتن به مهموني كه شما بسيار آقا شده بودي.( مال لباس نو بود) اينم يه عكس از تولد يكسالگي كه مثل هميشه چسبيده بودي به عمو هادي وگرنه نميشد ازت عكس ...
7 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jaraghe- omid می باشد