کامیار کامیار ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

jaraghe- omid

پایان هفت ماهگی

سلام گل مامانی. امروز28 اسفند ماهه. دوروز دیگه سال 90 تموم میشه. با تموم بدی ها و خوبی هاش. این ماه خیلی برای تو پرماجرا بود. اول اینکه شب قبل از بله برون عمو حمید ، شما یاد گرفتی که سینه خیز بری جلو... البته الان عین سربازی چالاک سینه خیز میری و هرچی که بخوای رو بدست میاری. بعد بابا رفت ماموریت و تو مریض شدی. اولین مریضی عمرت. خداکنه آخرین مریضی باشه... خیلی حالت بد بود... تب داشتی و هرچی میخوردی بالا می آوردی... بی حال و بی اشتها بودی.. من هم بابا نبود و حسابی گیج شده بودم. امروز هم که تولد 7 ماهگی شما عزیزم بود، اولین کلمه زندگیت رو گفتی:  " دا دا " قربون اون دادا گفتنت عزیزم.... من و بابا و داداشی هرکدوم شرط بندی کرده بودی...
28 اسفند 1390

دلتنگی های من

سلام عسل مامان... چند روزه که خیلی دلم گرفته... خداروشکر همه چی رو به راهه . اما من دلتنگم... شاید دلتنگی من برای تو خنده دار باشه. اما بالاخره تو هم به سن من میرسی و ممکنه از این نوع دلتنگی ها داشته باشی. دلتنگ روزی هستم که چابک و سرخوش از صبح تا ظهر و از عصر (دزدکی) تا شب میرفتم بیرون از خونه و هی بازی هی بازی میکردم.. دلتنگ روزی هستم که به هیچی فکر نمیکردم و فقط و فقط بازی میکردم.یه پارک نزدیک خونمون بود که ظهرهای تابستون پرنده پر نمیزد.. من احمق تو اون گرما بدو بدو میرفتم روی سرسره داغ بعد تند تند روی تاب بعد دوباره تند تند روی چرخ و فلک .یکی نبود بهم بگه تو این گرما هیچ رقیبی نداری . با حوصله بازی کن..... دلتنگ روزی هستم که صبحا...
14 اسفند 1390

پایان 6 ماهگی

سلام نبات مامان. امروز 28 بهمن ماهه و تو خوشگلم 6 ماهگی رو تموم کردی بسلامتی... هورااااااا... دیگه تا میزارمت زمین سریع غلت میخوری و دمر میشی تازه یه خورده هم تلاش میکنی که چهار دست و پا بری.... خیلی عجولی صبر داشته باش مامانی من.... بزار من با کودکی تو عشق کنم.... نمیدونم چرا از اینکه داری بزرگ میشی نگرانم... نگران که نه.... اصلا نمیدونم چمه؟؟؟ نمیدونم از اینکه داری بزرگ میشی خوشحال باشم یا ناراحت... البته باید خوشحال باشم و خداروشکر کنم اما نمیدونم چرا ته دلم یه جورایی دلم میخواد عین زمان بچگی که اون عروسک خرسی نارنجی رو همیشه تو بغلم داشتم تو رو هم همیشه تو بغلم داشته باشم... اما دریغ که رسم زمانه طور دیگه ای هست... یه بچه اول توی شکم م...
28 بهمن 1390

پایان 5 ماهگی

سلام عسل خوشگلم. چند روزه که 5 ماهت تموم شده . هوراااااا. دقیقا از همون روزی که 5 ماهت تموم شد یاد گرفتی که خیلی راحت غلت بزنی و دمر بشی. الهی فدات بشم . برات سوپ درست کردم و خییییلی دوس داشتی. اینقدر عاشق سوپ شدی که با هیجان قاشق و از دست من گرفته بودی و لیس میزدی. جالبه که چون من موقعی که بهت غذا میدم شعرمیخونم تو هم میخوای آواز بخونی . خلاصه داستانی میشه که بیا و ببین.. با دهن پر آواز خوندنم عالمی داره نه مامان؟؟؟؟؟الههی مامان قربونت بره. ایشالا هرچه زودتر بزرگ بشی تا بتونم غذاهای خوشمزه واست درست کنم و تو بخوری و من کیف کنم. بیسکویت مادر هم بعنوان عصرونه بهت میدم اما زیاد از مزه اش خوشت نمیاد . اما خب چون برات مفیده بهت میدم. همچ...
2 بهمن 1390

غذای جامد

سلام عسل مامان 3 روز دیگه 5 ماهت تموم میشه و وارد 6 ماهگی میشی. این روزا براحتی گردنت و سفت نگه میداری و خیلی کنجکاو شدی.کم و بیش با افرادی که زیاد نمیبینیشون غریبی میکنی . اما خداروشکر زودی یخت آب میشه و با همه دوست میشی.وقتی که میخوام پوشکت و عوض کنم سعی و تلاش میکنی که برگردی بروی شکمت و دیدن سعی و تلاشت برای برگشتن که با گیرکردن دستت زیر بدنت باز ادامه میدی جالبه.امیدوارم در آینده هم فرد تلاشگر و امیدواری باشی و خیلی زود دست از سعی و کوشش برنداری. همچنان فرنی و حریره بادوم میخوری و عاشقشونی... یه بار بهت هویج له شده دادم که دوست نداشتی اما وقتی با فرنی مخلوطش کردم خوشت اومد... نکنه میخوای تا بزرگ بشی همش فرنی بخوری؟؟؟ دیروز هم سیب زمین...
25 دی 1390

بدون عنوان

سلام نفس مامان امروز میخوام چند تا عکس خوشگل بزارم تو وبلاگت به مناسبت سال 2012 .!!!! ...
8 دی 1390

اولین نشستن

سلام نبات داغ مامان. دور از جونت چند روزه که حسابی سرما خوردم و حال خوشی نداشتم که بیام تو وب واست مطلب بنویسم.آبریزش بینی و گلودرد و از همه بدتر کیپ بودن بینیم... بیشتر از این آخری عذاب میکشم . میدونی چرا؟؟؟؟؟ آخه چند روزی میشه که بوی عطر تنت رو حس نکردم و انگار یه چیزی کم دارم... نمیدونم تو بامن چیکار کردی که من اینطوری عاااااااشقتم.. امیدوارم در آینده این عشق من باعث آزار و اذیتت در زندگی با همسرت نشه... چند روزی میشه که خیلی دوست داری بشینی و همش تو کریر که میزاریمت سرت و بلند میکنی و میخوای بشینی.. خلاصه دیشب دل و زدی به دریا و نشستی .. منم اجازه دادم چند ثانیه خودت بشینی . البته زیاد نمیزارم این کار و بکنی چون هنوز کمرت سفت نشده و...
7 دی 1390

شب یلدا

امروز 2 دی ماهه. یادم میاد پارسال شب یلدا از خدا خواستم که خوشحالم کنه و فرداش بی بی چکم مثبت شد. نماز شکر خوندم و از خودش خواستم که منو از بندگان خوب خودش بدونه.و امسال شب یلدا تو قشنگم بغلم بودی با لباس هندونه ای خوشگلت که خیلی هم بهت میومد. اینقدر دوست داشتنی شده بودی که همه میخواستیم بجای هندونه توروبخوریم. بعد از اینکه واکسن 4 ماهگی رو زدیم دیگه یواش یواش شروع کردم به دادن غذای کمکی و سرلاک که خیلی خیلی هم دوست داری و وقتی منو با ظرف غذات میبینی کلی دست و پاهاتو تکون میدی و ذوق میکنی. این روزا خیلی با داداش میریم ددر. هم داداشی کیف میکنه هم تو. خدایا این خوشی رو از ما نگیر . خدایا خودت شاهدی که هربار که از داشتن ...
2 دی 1390

کنکور

   سلام قند و نبات مامان امروز 23 آذرماهه و 5 روز دیگه به امید خدا میخوام واکسن 4 ماهگی تو بزنم.   چند روز پیش که برده بودمت خانه بهداشت واسه قد و وزن کلی ناراحت شدم بطوری که وقتی اومدم خونه اینقدر ناراحت بودم بابا میگفت همچین ناراحتی انگار از کنکور رد شدی.... خداروشکر که سالمه.. البته بابا درست میگه خداروشکر. اما کلا چند روز بود که بی قرار بودی و شبا چندین بار بیدار میشدی و شیر میخوردی مثل اینکه سیر نمیشدی. خلاصه فرداش رفتم کلی بادوم و کشمش سبز خریدم و شروع کردم به خوردن. ایشالا این بار که وزنت میکنم کلی بزرگ شدی مامان جون.. تو این چند روز تغییر چندانی نکردی جز اینکه واکنش جالبی نسبت به غذا و میوه خوردن ما نشون می...
23 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jaraghe- omid می باشد