روزهای بارانی
سلام کامیار کپلوی چشم عسلوی مامان.
امروز 8 آبان ماه سال 90. چند روزه که دل گرفته ی آسمون باز شده و حسابی داره میباره.
من نمیدونم به مناسبت ورود فرشته های ناز تابستونی این همه برکت به کشور و شهر ما اومده یا خدا دلش بحال ما سوخته و خواسته که هوای کثیف تهرون یه کمی پاک بشه. بهرحال هر دلیلی که داره خداروشکر هزارهزار بار بخاطر رحمتش.
درخت خرمالوی همسایه قدش بلندتر شده و دیگه امسال خرمالوهای خیس و بارون خوردش از پشت پنجره داره چشمک میزنه.توهم قد کشیدی و بزرگتر شدی. بعضی از لباسات برات کوچیک شده و من خیلی از این موضوع خوشحالم.امیدوارم که هرروز شاهد قدکشیدنت باشم عزیزدلم.
خوشحالم از اینکه دیگه واضح به من لبخند میزنی و مشخصه که من و میشناسی.خوابت کمتر شده و بیشتر بیداری و دوست داری که از چیزهای زیادی سردر بیاری. کنجکاو شدی و این آرزوی منه که تو کنجکاو باشی و نسبت به مسائل دور و برت بی تفاوت نباشی.
ایشالا که همین روزا برف هم میباره و من و تو اولین برف زمستونی زندگیتو تجربه میکنیم.