احساس داداشي و بابا
سلام قند عسل و شكر طلاي مامان. آخه من نميدونم تورو با چه اسمي صدا كنم كه بهت بياد. مگه يه ني ني چند سانتي اينقدر بلا و شيرين و باهوش ميشه؟؟
چند شب پيش داداشي اومد و گفت مامان الان ني ني تكون ميخوره گفتم نه اما اگه بخواي حس كني ميتونم كاري كنم كه اونو احساس كني . تعجب كرد و گفت مگه ميشه ؟ گفتم فك كنم بشه . خلاصه داداشي دستشو گذاشت روي دل من و من شروع كردم به خوندن آهنگ مورد علاقه ات. بعد از چند ثانيه بيدار شدي و تكون خوردي و اميرسالار فرياد بلندي كشيد و گفت وااااااي مامان حركت كرد!!!! خلاصه بعد از اونم بابا اومد و اين برنامه دوباره پياده شد و اونم توروحس كرد. فردا صبح هم چون اميرسالار تعطيل بود من خواب بودم كه تو راس ساعتي كه من داداشي رو بيدار ميكردم بره مدرسه بيدار شدي و منو بيدار كردي اما من بهت گفتم بخواب . داداشي امروز تعطيله. قربونت برم من كه اينقدر آقايي.خدا كنه وقتي به دنيا اومدي هم همينطور آقا بموني و توي اين دنياي بد مثل همه آدما نشي.من به عنوان يه مادرتلاش كنم كه تو انسان پاك و صالح و سالمي پرورش پيدا كني. اميدوارم.
نه مثل بقيه آدماي بد اين دنيا . مثلا اين يكي از اون بداست.
درضمن ديروز كه 19 فرورودين بود و روز شرف شمس برات خيلي دعا كردم . يعني براي همه دعا كردم اما براي تو بيشتر. ضمنا ديروز اولين سفر تو به كيلان بود. اومدي كيلان و ويلا رو از نزديك ديدي . دوست داشتيم كه وقتي به دنيا اومدي بريم ويلا و اونجا جشني براي تولد تو بگيريم اما انگار تا اونوقت حاضر نميشه . عيبي نداره. فرصت هست. نگران نباش. ميبوسمت عزيز دلم نفس خودم جيگر مامان.