اميد زندگي
سلام نفس مامان. حالت خوبه؟ امروز وارد هفته بيستم شدي. تولدت مبارك عزيز دلم.
دوراز جونت ، چند روز پيش سرفه هام شروع شد و يواش يواش تب اومد سراغم. نه يه روز نه دو روز نه يكساعت و نه دوساعت. شب تا صبح تب داشتم اونم سه درجه. بدن درد و سرفه . كه با هرسرفه زيردلم درد ميگرفت و مغزم تير ميكشيد اما تنها چيزي كه تو اين لحظه ها به من آرامش ميداد و اميد زندگي مي بخشيد حركات ماهي گونه تو عزيز دلم بود. نميدونم اگه تو هم تكون نميخوردي چي به سرم مي اومد.اينقدر تو اين چند روز ضعيف و افسرده شدم كه هركس بهم ميگه حالت چطوره ميزنم زير گريه. راستشو بخواي يه جورايي ديگه طاقتم داشت تموم ميشد. ديروز هم دكتر اومد خونه بالاي سرم و سرم و ب كمپلكس زد اما انگار نه انگار. به هيچ وجه حس حركت نداشتم. ديروز هم وقتي اميرسالار از مدرسه اومد و حال و روزم و ديد دقيقا عين يه پرستار با تجربه يا يه ناجي مثل اين : يه لگن آب سرد آورد و پاي من و گذاشت توش و يه ليوان آب ميوه خنك بهم داد و دستمال خيس كرد روي پيشونيم گذاشت و بعد از چند دقيقه حالم بهتر شد. اما متاسفانه اين آنفلوانزاي ويروسي همينجوريه ديگه . چند روز حتما بايد تب كني و دوره اش رو بگذروني . خلاصه همه اين سختي ها گذشت و امروز خداروشكر بهترم. تا تونستم بشينم گفتم بيام براي تو مطلب بنويسم كه بدوني چقدر برام عزيز و دوست داشتني هستي. خدايا شكرت به خاطر دو فرشته عزيز و دوست داشتني كه بهم دادي .