اولين حركت تو
عزيزم خيلي دوست دارم با تو حرف بزنم اما نميدونم چطوري؟ آخه من نميدونم تو دختري يا پسر؟! ميترسم تورو گل پسر خطاب كنم بعد ناراحت بشي و بگي من كه دخترم يا برعكس. خلاصه تصميم گرفتم همه حرفامو توي اين وبلاگ برات بنويسم كه ايشالا وقتي بزرگ شدي و رفتي مدرسه خودت اينا رو بخوني و بفهمي كه مامانت چقدر دوستت داره.
هفته پيش دقيقا فرداي روز تولد پيامبر (ص) بود كه وقتي بعد از صبحانه دراز كشيدم تو دستاي كوچولو و نازت رو يا شايدم پاهاي كوچولوتو كش دادي و خستگي در كردي و من كه بي صبرانه منتظر يه حركت از تو بودم پريدم هوا و گفتم زنده اس. بابا با تعجب منو نگاه كرد و گفت : راست ميگي؟ گفتم به خدا راست ميگم. خلاصه يه ربع بعد هم اين كار و كردي و ديگه مامان و بابا رو ذوق مرگ كردي. قربون اون دست و پاهاي كوچولوت بشه مامان.
جالبه كه اين اتفاق فرداي همان شبي افتاد كه من به بابامهدي گفتم فكر كنم اين خيلي مظلوم و تنبل و بي دست و پا باشه . نميدونم چرا اينطوري فكر ميكنم؟ و تو فردا صبحش ثابت كردي كه اصلا هم اينطور نيست و خيلي هم زرنگ و زبل هستي. قربونت برم عزيزم من دوست دارم اينقدر زرنگ باشي كه مستقل و محكم بار بيايي .