روز ششم
سلام نفسم.
دیروز روز ششم تولدت بود و ما وقت دکتر داشتیم برای چکاپ. درکمال ناباوری خانوم دکتر گفت که زردی تو خیلی خیلی بالاست و احتمالا باید تو بیمارستان بستری بشی. نمیدونی چه حالی شدم. با اینکه همیشه با خودم میگفتم که همه بچه ها زردی میگیرن و نباید هول کنم اما بازم نشد و بغض گلوم و فشار داد. آدرسی که دکتر برای آزمایش داده بود اشتباه بود و بابا مهدی بیچاره که با دهن روزه از صبح برای شناسنامه تو از شمال شهر به غرب و از اونجا به شرق و به مرکز روانه شده بود و حسابی هم خسته بود توی این ترافیک و گرمای تهران توی ساعت شلوغی شهر میچرخیدیم.تا اینکه بالاخره رسیدیم و وقتی که میخواستن از کف پای کوچولوت نمونه خون بگیرن دوباره اشک من سرازیر شد. شنیدن صدای گریه و جیغ تو بدترین و ناراحت کننده ترین صدای دنیاست. خدایا الهی که هیچ کودکی گریه نکنه و ناراحت نباشه.ایشالا همه بچه ها درکنار مامان و باباهاشون سالم باشن.
خلاصه بعد از نمونه گیری دکتر گفت بیا بهش شیر بده و همینطور که داشتم بهت شیر میدادم دیدم از گوشه دهنت داره خون میریزه و تو سینه منو ول کردی. اینکه اون لحظه چه حالی دارم دیگه بماند. جیغ زدم و بابا رو صدا کردم و اومد دیدیم که از نوک سینه من داره خون میاد و انگار نوک سینه ام پاره شده. خلاصه این استرس بعدی بود که بهم وارد شده بود. یهو دیدم سرم داره گیج میره و فهمیدم که نزدیک 4 ساعته که نه آب خوردم و نه غذایی . خلاصه روز خیلی خیلی بدی بود. اما فقط این قسمتش خوب بود که نتیجه آزمایش این بود که بیلی روبین 15 بود. یعنی دکتر گفت اگه 17 به بالا باشه قطعا باید بستری بشه. حالا دوباره جمعه باید یه بار دیگه نمونه خون بدی تا ببینیم تغییری کردی یا نه؟؟
تو که خودت فرشته ای مامان. بی گناه و معصومی . ازت میخوام که از خدا بخوای زود زود زردی تو از بین ببره. من طاقت دیدن تو رو روی تخت بیمارستان ندارم.
راستی یادم رفت چند تا از عکسای قشنگت رو بزارم تو وبلاگت . فعلا چند تا عکس تو ادامه مطلب میزارم تا بعدا بقیه عکس خوشگلا رو هم هروقت فرصت شد بزارم.