هندونه برفي
سلام كوچولوي مامان . نميدونم چرا دوست دارم هرروز باهات حرف بزنم. اما بعضي وقتا حرفي ندارم كه بگم. ميترسم وقتي بزرگ شدي و اين وبلاگ رو خوندي بگي مامان اين كه همش روزمرگي يه. حق با توئه عزيزدلم. اما شايد من واقعا نتونم احساس واقعي قلبم رو بهت بگم. ولي بدون همين كه هر چند وقت يه بار برات مينويسم بهونه ايه براي اينكه بهت بگم چقدر عاشقتم و دوستت دارم با تمام وجودم.
ديروز با بابا رفته بوديم خريد. تا چشمم به هندونه هاي محبوبي بارون زده و براق افتاد دهنم آب افتاد و خوشحال و خندون يه دونه خريدم. جالبه كه بدوني وقتي گذاشته بوديمش تو صندوق عقب با هرتكون ماشين كلي قل ميخورد اين طرف و اون طرف و من همش نگران بودم كه الان هندونه قشنگم ميتركه و من و تو بي نصيب از اون مي مونيم.
بالاخره رسيديم و وقتي اونو تميز شستم و پاره كردم با كمال تاسف ديدم كه داخل هندونه به جاي قرمز يا صورتي سفيد پررنگ بود. ميدوني چه حالي شدم؟ اينطوري