کامیار کامیار ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

jaraghe- omid

انتظار

عسل كوچولوي مامان امروز 14 هفته و 2 روزه كه تو بامن و همراه من هستي. خيلي دلم ميخواد بدونم كه سالم هستي يا نه! حقيقتش امروز خيلي حالم گرفته شد آخه يكي از دوستام جواب آزمايش غربالگريش اومده بود و مشكوك به سندرم داون بود. خدا ميدونه كه چقدر براش غصه خوردم . از تو كه پنهون نيست كلي براش دعا كردم و اشك ريختم كه خدا بهش رحم كنه و آزمايشگاه اشتباه كرده باشه. وضعيت خيلي خيلي بديه كه آدم رو دچار سردرگمي و ترديد ميكنه كه واقعا چه راهي درسته ! سقط يا نگه داشتن بچه ؟؟؟ جواب آزمايش تو هم قراره كه فردا حاضر بشه . عزيزم ازت ميخوام كه مثل هميشه مامانو خوشحال كني و حالا كه پيش خدا هستي ازش بخواي كه يه تن سالم و بي عيب و نقص بهت بده كه بتوني يار و ...
16 اسفند 1389

خواب

ديشب كمي احساس سرماخوردگي داشتم و قرص خوردم. ببخشيد عزيزدلم كه اينقدر قرص ميخورم . دكترگفته كه نبايد تب كني براي همين منم پيشگيري كردم و قرص خوردم. بعد از خوردن قرص هم حسابي خوابم گرفت و ساعت 9 و نيم شب رفتم خوابيدم. خواب توروديدم. شايدم تو نبودي اما يه فرشته ناز و كوچولو بود كه يه لباس ناز صورتي كمرنگ پوشيده بود و كنارم خوابيده بود. حالا نميدونم چرا تو خواب ميخواستم به بچه به اون كوچولويي انگليسي ياد بدم.؟؟؟ من بهت ميگفتم : آي .  توهم تكرار كردي . گفتم : ام . تكرار كردي . نميدونستم اسمت چيه ؟ بعد خودت گفتي آنا!! اين يعني چي؟ يعني دوست داري اسمت آنا باشه؟؟ خودت ميدوني كه چه اسمي برات انتخاب كرديم . پس بهونه گيري نكن. راستي...
12 اسفند 1389

شيريني

سلام دلبند عزيزم. يك هفته بودكه نگرانت بودم. ايكاش مثل دستگاه اندازه گيري قند خون خانگي ، يه سونوگرافي خانگي هم اختراع ميكردن كه هروقت وروجك هايي مثل تو شيطوني كردن مامانا بفهمن كه حالشون خوبه يا نه؟ ديروز عصر يه دفعه هوس شيريني كردم اونم از نوع خامه اي و .... خلاصه زنگ زدم به بابا. طفلكي بابا هم توي مجلس ختم پدر يكي از دوستاش بود. برخلاف هميشه كه اصلا خوشش نمياد تنهايي خريد كنه، تا گفتم هوس كردم گفت حتما" برات ميخرم . وقتي با يه جعبه شيريني  از در اومد تو يه هوراااااي بلند كشيدم . يك كيلو شيريني رولت نارگيلي خوشمزه و تازه بود. خلاصه منم كه حسابي هوس كرده بودم نشستم و درجا چند تايي خوردم.. نميدونم از اثر شيريني بود ...
11 اسفند 1389

نامه اي به اميرسالار

سلام داداش عزيزم. نميدونم آيا ني ني ديگه اي هم مثل من داداشي به خوبي تو داره يا نه؟ من كه تورو خيلي خيلي دوست دارم. صبح كه ميري مدرسه دلم برات تنگ ميشه آخه دلم هم مثل خودم كوچولوئه . از صبح ثانيه شماري ميكنم تا برگردي و برام قاقا بخري . آخه تو هر روز با دست پر برميگردي خونه و من و مامان و حسابي خوشحال ميكني. من كه به داداشي مثل تو افتخار ميكنم. آخه ميدوني وقتي با بقيه فرشته هاي كوچولو توي بهشت صحبت ميكردم هيچ كدوم داداششون بلد نبود مثل تو پيانو بزنه منم اونجا بود كه كلي پز دادم و تو رو بعنوان داداشم انتخاب كردم. خيلي خيلي خيلي دوست دارم داداشي. منتظرم باش تا 5 ماه ديگه بيام و لپ كوچولومو بوس كني.   ني ني ...
8 اسفند 1389

بدون عنوان

امروز دقيقا 13 هفته و 2 روزه كه تو عزيز دلم همراه من هستي . اما نميدونم چرا از اون روزي كه حركتت رو حس كردم تا امروز ديگه هيچ حركتي نكردي و اين منو نگران ميكنه. اما من مطمئنم كه تو سالم و سرحال هستي و خوابي. بخواب ليمو شيرين مامان . بخواب كه تو خواب رشد كني و بزرگ بشي. ديشب بالاخره رفتم و يه هندونه سرخ و آبدار و شيرين خريدم و خوردم. آخه ديشب بارون تندي ميباريد و فروشنده با تعجب به من نگاه ميكرد. حتما توي دلش ميگفت واه واه تو هواي به اين سردي آخه كي هندونه ميخوره؟؟؟ اون كه نميدونه جاي تو خيلي هم گرم و نرمه. خوب تو هوس هندونه كردي ديگه. نوش جونت مامان جون.
8 اسفند 1389

اولين حركت تو

عزيزم خيلي دوست دارم با تو حرف بزنم اما نميدونم چطوري؟ آخه من نميدونم تو دختري يا پسر؟! ميترسم تورو گل پسر خطاب كنم بعد ناراحت بشي و بگي من كه دخترم يا برعكس. خلاصه تصميم گرفتم همه حرفامو توي اين وبلاگ برات بنويسم كه ايشالا وقتي بزرگ شدي و رفتي مدرسه خودت اينا رو بخوني و بفهمي كه مامانت چقدر دوستت داره. هفته پيش دقيقا فرداي روز تولد پيامبر (ص) بود كه وقتي بعد از صبحانه دراز كشيدم تو دستاي كوچولو و نازت رو يا شايدم پاهاي كوچولوتو كش دادي و خستگي در كردي و من كه بي صبرانه منتظر يه حركت از تو بودم پريدم هوا و گفتم زنده اس. بابا با تعجب منو نگاه كرد و گفت : راست ميگي؟ گفتم به خدا راست ميگم. خلاصه يه ربع بعد هم اين كار و كردي و ديگه مامان و باب...
8 اسفند 1389

بدون عنوان

بسم الله الرحمن الرحيم از كجا شروع كنم؟ از روزي كه فرشته كوچكم را ازدست دادم و بعد از اوبا ارزشترين گوهرزندگي يعني اميد به خدا را هم از دست دادم يا روزي كه فرداي شب يلدا بود و من دوباره به رحمت و عشق خدا اميدوار شدم.؟ من با خدا قهر كرده بودم . قهر كه نه درواقع نااميد شده بودم. هرچه فكر ميكردم كه چه مصلحتي دركار بوده كه فرشته كوچولوي من بايد قرباني آن ميشد نميفهميدم. اما بعد از اينكه با اميد و آغوش باز به سمت خدا دويدم و او نيز با آغوش باز مرا پذيرا شد فهميدم كه اگر چه او محتاج توجه ما نيست اما اين من بودم كه محتاج توجه و عنايت او بودم. روز اول دي 89 وقتي با بي ميلي و نااميدي تمام بي بي چك را گذاشتم و مثبت شد. نميدانستم بايد گريه كنم يا...
8 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jaraghe- omid می باشد