کامیار کامیار ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

jaraghe- omid

سفر به استانبول در آستانه دو سالگي

سلام نفس قشنگ مامان هفته پيش يه سفر 5 روزه رفتيم استانبول. طبق معمول دلواپسي من بيشتر براي اين بود كه شما اذيت نشي. اين بود كه يه مقدار غذا برات آماده كردم و بردم و هروقت ميرسيديم هتل برات گرم ميكردم و ميخوردي با اين حال بازم وقتي اومديم خونه ديدم 400 گرم وزن كم كردي. الهي مامانت بميره كه ديگه كپلي نيستي . قول ميدم به زودي زود اينقدر بهت برسم كه بازم بشي كاميار كپلو... شما پسر خوبي بودي فقط وقتي گرسنه ميشدي حسابي بداخلاق و لجباز ميشدي. ولي دل خانوم ليدر تور رو برده بودي و اون همش بوست ميكرد و ميگفت عشق 12 ساله من ..(آخه ازت سوال ميكرد چند سالته و تو با ناز ميگفتي دواده) ضمنا فقط هم شب اول با اينكه زيرت كلي پتو و پارچه آورده بودم بازم ...
25 مرداد 1392

يك سفر كوچولو

سلام كپلوي من هفته پيش با خاله سپيده كه شما بهش ميگي baii رفتيم كيش.... جاي همه دوستان خالي  . خيلي بهمون خوش گذشت . شما هم تا ميتونستي كيف كردي و خوش گذروندي. همش توي كالسكه بودي و پياده هم كه ميشدي مرتب ميگفتي : مامان... بووع (يعني ماشين) الان چند تا عكس ميزارم كه عكساشم ببيني اينجا توي پاساژ پديده يه ماشين برات كرايه كرديم حالشو ببري ماماني اينجاهم يه ماشين براي مسابقه بعنوان جايزه گذاشته بودن كه شما گير داده بودي كه اون و بدين به من   اين هم يه عكس قبل از رفتن به مهموني كه شما بسيار آقا شده بودي.( مال لباس نو بود) اينم يه عكس از تولد يكسالگي كه مثل هميشه چسبيده بودي به عمو هادي وگرنه نميشد ازت عكس ...
7 مرداد 1392

بدون شرح

سلامی چو بوووووووووو امروز میخوام تلافی چند ماه رو در بیارم.   یه چیز جالب یادم اومد که کلی بامزه است و اون اینه که جدیدا هرکس ازت میپرسه اسمت چیه با خنده و اون چشمای شیطونت میگی : نامیار ( خیلی خیلی تند میگی البته) تا میگیم چند سالته ؟ میگی : دواده (یعنی دوازده ) یه خاطره دیگه اینه که یه بار تو بغل عمه بتی و نگار داشتی بازی میکردی و شب بود . بهت گفتم بیا بخوابیم. خیلی سرتق شده بودی و تو چشام نگاه کردی و ابروهاتو بردی بالا و گفتی نی میا ( یعنی نمیام) اون لحظه بود که بطرفت حمله کردم که بوست کنم و تو ترسیدی . عشقمی عشقم                &n...
7 مرداد 1392

چند تا عکس

پسرک شیرین زبونم سلام اولین عکس مربوط به چند ماه پیشه که از حموم یا همون عبیدی (آب بازی )خودت اومده بودی دومین عکس هم که معلومه شما تیپ زدی بری دختر بازی     سومین عکس هم شما کامی شف شدی ( دور دهنت برای فضولی و لیس زدن قاشق آشپزی کثیفه) و اما چهارمین عکس همونطور که میبینی شما ماشین بازیت رو هم رو تخت بنده انجام میدی. ...
28 خرداد 1392

پایان 22 ماهگی

سلام عشقم ، نفسم، امیدم قربونت برم اینقدر این روزا سرمو گرم خودت و شیطونیات کردی که به هیچ وجه وقت نمیکنم کامپیوتر و روشن کنم چه برسه به اینکه بخوام برات مطلب بنویسم. از بعد از عید حسابی درگیر از پوشک گرفتن شما هستم که متاسفانه هنوز که هنوزه موفق نشدم . فکر کنم مجبورم یه نذر حسابی بکنم. شیطونیات خیلی زیاد شده حسابی کنجکاو شدی. دنبال داداشت هستی هرجا که میره توهم باید بری . عصرا باهاش میری پایین و اگر تورو نبره از تو بالکن داد میزنی نانیا یعنی تانیا (دختر همسایمون) . از اول این هفته گذاشتمت مهد کودک و حسابی استقبال کردی عزیزدلم. وقتی اولین بار رفتی تو کلاس اولش عقب عقب اومدی و بعد وقتی یه بچه که با ماشین بازی میکرد و دیدی بدو بدو به ...
28 خرداد 1392

پایان 14 ماهگی

سلام قند عسل مامان . گردوی قشنگ من همینطور که میبینی مدت زیادی از آخرین مطلبم گذشته .. به نظر شما علتش چیه؟؟؟ درسته!!! جنابعالی از صبح که بیدار میشی این کارا رو انجام میدی: - میدوی میری لیوان آبی که بالای سر داداشی هست رو برمیداری که بخوری و چون بلد نیسیتی میریزیش روی خودت. - بعد از خوردن صبحانه میری سر کابینت و هرچی قابلمه ، در قابلمه، ماهی تابه و ... هست میریزی وسط آشپزخونه. - بعد میایی سراغ کابینت سبد و آبکش ... اونا هم همینطور - بعد میایی سراغ اسباب بازی هات و بعد از اینکه چند تا لگو رو روی هم گذاشتی( جدیدا بلد شدی درست میزاری سرجاش) همه رو دورتا دور خونه پخش میکنی - حالا نوبتی هم باشه نوبت تلفن خونه اس..... - بعد کنترلای...
22 آبان 1391

پایان 12 ماهگی

سلام جیگر طلای مامان. عزیز دلم یواش یواش داری یه ساله میشی... الهی من فدات بشم که با اون پاهای تپلوت چند تا قدم برمیداری و با عجله خودتو میندازی تو بغل من.. این پاها خیلی کوچولو و ضعیف هستن اما یه روزی به امید خدا بزرگترین قدمها رو برای خدمت به مردم و خدا بر میدارن. ایشالا زنده باشم و تولد 120 سالگیت و ببینم. کنجکاویهات طبق معمول ادامه داره و من و مجبور کردی که خونه تکونی کنم. تمام کشو و کابینت ها رو جابجا کردم بخاطر شماااااااااااااا. فعلا همون 4 تا دندون و داری. البته لثه بالایی هم انگار این روزا یه خبرایی هست.. نمیدونم چرا این روزا همش یاد حاملگیم می افتم. پارسال این موقع داشتم از گرما هلااااااااااااااک میشدم. همش بستنی  میخ...
16 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jaraghe- omid می باشد