کامیار کامیار ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

jaraghe- omid

روز ششم

سلام نفسم. دیروز روز ششم تولدت بود و ما وقت دکتر داشتیم برای چکاپ. درکمال ناباوری خانوم دکتر گفت که زردی تو خیلی خیلی بالاست و احتمالا باید تو بیمارستان بستری بشی. نمیدونی چه حالی شدم. با اینکه همیشه با خودم میگفتم که همه بچه ها زردی میگیرن و نباید هول کنم اما بازم نشد و بغض گلوم و فشار داد. آدرسی که دکتر برای آزمایش داده بود اشتباه بود و بابا مهدی بیچاره که با دهن روزه از صبح برای شناسنامه تو از شمال شهر به غرب و از اونجا به شرق و به مرکز روانه شده بود و حسابی هم خسته بود توی این ترافیک و گرمای تهران توی ساعت شلوغی شهر میچرخیدیم.تا اینکه بالاخره رسیدیم و وقتی که میخواستن از کف پای کوچولوت نمونه خون بگیرن دوباره اشک من سرازیر شد. شنیدن صدا...
3 شهريور 1390

لحظه دیدار

سلام کامیارگل و کپلوی مامان. میخواستم شب قبل از عمل باهات درد دل کنم اما قسمت نشد. انگار حسابی عجله داشتی که بیایی تو بغلم. از تو چه پنهون منم همینطور بودم. وقتی صبح جمعه 28 مرداد ماه دیدم که دل دردام شدید و زیاد شده بود و بعد از لک بینی دیگه تقریبا مطمئن شدم داری میایی تو پوست خودم نمیگنجیدم. بعد از معاینه دکتر ، چون نزدیکای ظهر بود و من فقط صبحانه سبکی خورده بودم و شکمم خالی بود تصمیم گرفتن که تا یکی دوساعت بعدش عمل بشم. وقتی داشتن منو میبردن تو اتاق عمل دکتر شایان که یه دکتر آقای به تمام معنا و مهربونه اومد جلو و با لبخند گفت پس چرا به این زودی اومدی ؟ گفتم نمیدونم دکتر ما هرکاری کردیم که این آقا روز پزشک به دنیا بیاد و دکتر بشه نشد و گ...
3 شهريور 1390

23 ماه رمضان (7 روز تا دیدنت)

سلام کامیار عزیزم.   مطلبی که امروز میخوام تو وبلاگت بنویسم شاید از نظر خیلیا مهم نباشه. اما از نظر من خیلی اهمیت داره. راستش و بخوای دیشب چند دقیقه به اذان افطار داشتم دعا میکردم که یهو یاد خواهر یا برادرت افتادم که دوسال پیش سقط شد. حتما خودت میدونی که من اون روزا چه حالی داشتم. برای همین هم بود که لحظه اذان همه مادرا رو دعا کردم که طعم این درد و هیچ وقت حس نکنن. برای یه لحظه تقویمی که مال سال 88 بود رو نگاه کردم و دیدم که روز 23 ماه رمضان سال 88 بود که من خواهر یا برادرت یا شایدم خودت بودی که هنوز آمادگی ورود به زمین رو نداشتی رو از دست دادم. و نکته جالب اینجاست که روزی که قراره تو به دنیای ما قدم بزاری هم 23 ماه رمضان امساله.......
24 مرداد 1390

لپ لپ

سلام عشقم. هفته 37 هستم. کلا 13 روز مونده تا اینکه تورو بغل کنم. دیروز رفته بودم سونوگرافی. بعد از اینکه نزدیک یکساعت معطل شدم تا نوبتم بشه وقتی خانوم دکتر تو رو دید گفت باز دوباره این پسر لپ لپ رو آوردی اینجا؟؟؟ چقدر این پسر بامزه است!! من فکر کردم شوخی میکنه یا داره تعارف میکنه. اما گفت نه به خدا خیلی خوشگله. توروخدا وقتی دنیا اومد بیارش یه بار ببینمش.بگو ببینم حالا واقعا" تو بانمکی؟؟؟؟ الهی قربونت بره مامان. عزیزم وزنت 3160 کیلو بود که البته من خیلی اعتقادی به دقیق بودن این وزن ندارم اما درهرحال فکر میکنم خوب باشه.اینقدر که من گفتم کامیار کپلو هرکی میخواد حالتو بپرسه همینو میگه. امروزم رفتم آرایشگاه تا وقتی تو بدنیا میایی مامانت و م...
18 مرداد 1390

20 روز دیگه مونده.

سلام فرشته کوچولوی مامان.     امروز اولین روز از ماه مبارک رمضان تو سال 90 . درسته که نمیتونم روزه بگیرم اما حال و هوای خاصی دارم. مخصوصا بخاطر وجود تو فرشته کوچولو که با اومدنت انشالا خونمون و نورانی میکنی و با قدمهای پر برکتت رونق خاصی به زندگیمون میدی. امسال تنها سالیه که من شاهد فرود هزاران فرشته ناز و کوچولو به زمین بودم.هیچ وقت فکر نمیکردم که فرشته های کوچولو برای اومدن به زمین تو صف ایستاده باشن تا بیان و دل مامان باباهاشونو خوشحال کنن. تو این سال که خدا نگاه ویژه به من داشته ازش میخوام بخاطر وجود تو فرشته عزیزم هم که شده به تمام مامان باباهایی که در آرزوی فرشته هستن یه فرشته ناز و سالم عطا کنه  و تمام نی نی ه...
11 مرداد 1390

از محرم تا رمضان

سلام مربای به مامان.     میدونم پسرم حتما میخوای بگی چرا اینقدر دیر به دیر میایی. چی کار کنم مادر؟ دیگه وارد هفته 36 شدیم و حسابی سنگین شدم. وقتی بلند میشم انگار یه وزنه سنگین به شکمم وصله و تمام بدنم و به سمت پایین میکشه. پشت کتفم قولنج میشه و کمرم حسابی درد میگیره. میترسم این تنبلی عادتم بشه. همش جلوی تلویزیون یه وری لم دادم.     بزار برات تعریف کنم که دیروز رفتم دکتر چی شد؟ بعد از شنیدن صدای قلب مهربونت آقای دکتر گفت که تو احتمالا از داداشی درشت تر میشی. منم ترسیدم که یه وقت زود بخوای بدنیا بیای که دکتر مهربون گفت که این امکان نداره و خودش زودتر از اینکه تو بخوای اقدام کنی به دنیا میاردت. خلاصه نامه از...
9 مرداد 1390

هفته سی و پنجم

سلام قند عسلم. عشق و نفس مامان!   از امروز دارم لحظه شماری میکنم برای دیدنت. از امروز تا دیدن روی ماهت 27 روز مونده. 2 روز پیش همراه خاله سیما و داداشی رفتیم خرید. برای تو و داداشی روتختی خوشگل خریدیم. پرده اتاقتون رو هم انتخاب کردیم و سفارش دادیم که قرار شد چند روز دیگه آماده بشه و بریم تحویل بگیریم.  دیروز هم رفتم کمی موهامو کوتاه کردم تا وقتی تو به دنیا اومدی بگی چه مامان خوشگلی دارم !!! شبا که معده ام خیلی اذیتم میکنه. کم خوابی و بدن درد هم دیگه همیشگی شده. اما درکل من خیلی خوش شانس هستم که گل پسری مثل تو قراره که بیاد و دردای من و پایان بده.  بابا هم هنوز عراقه. حسابی دلمون براش تنگ شده. خدا کنه زودتر بیاد . چون ه...
4 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jaraghe- omid می باشد