کامیار کامیار ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

jaraghe- omid

پایان 11 ماهگی

سلام قند عسل مامان اگر میبینی خیلی وقته که وبلاگت و آپ نکردم بخاطر اینه که ماشالا هزار ماشالا اینقدر شیطون و بلا شدی که وقت سرخاروندن واسه مامان نمیزاری چه برسه به این کارا.. یواش یواش داری ماه 11 رو هم بسلامتی تموم میکنی و به تولد یکسالگی نزدیک میشی. الهی فدات بشم عزیز دلم.. تازه تازه یاد گرفتی قشنگ دست میزنی و بای بای میکنی و تا دلت بخواد قر میدی و میرقصی.راه رفتن هم هنوز بلد نشدی.. البته خودت وامیسیتی اما هنوز نمیتونی قدم برداری. ایشالا تا تولدت اونم یاد میگیری. تمام وسایل خونه رو جمع کردیم و یه جای بالا گذاشتیم که جنابعالی دست نزنی. بازم یه سره کشوی لباسا وسط راه ولو شده اس و قابلمه و ماهیتابه هم به همین ترتیب. الان هم خوابیدی ...
25 تير 1391

پایان نه ماهگی

سلام سلام صدتا سلام. من اومدم با دندونام سلام عسل دل مامان.پسر خوشگل و مهربون من.امروز 28 اردیبهشته و تو در آخرین روز 9 ماهگی ، در دومین ماه از اولین فصل زیبای خداوند دندونت در اومد.خداروشکر . یواش یواش داری بزرگ میشی و طبق معمول من هم خوشحالم هم ناراحت.... ماشالا خیلی شیطون شدی... مرتب به همه جا سرک میکشی .به هیچ عنوان هم حرف نمیفهمی... هرچی میگیم نرو بیا نکن .... انگار باید به یه زبون دیگه بگیم...هههه. فدای تو بشم که اینقدر کنجکاوی.مامان جون دنیا پر از چیزهای شگفت انگیز و جدیده. اگه اینطوری کنی که زود خسته میشی... این روزا خیلی دوس داری خودت بدون کمک واستی. البته درحد چند ثانیه هم وامیستی اما هنوز ناشی هستی. ماشالا تو مهمونی ها ه...
27 ارديبهشت 1391

پایان هشت ماهگی

سلام قند عسل مامان. چند روزی میشه که هشت ماهگیت تموم شده ولی ماشالا اینقدر شیطون شدی که یه لحظه نمیشه ازت غاقل شد. چهاردست و پا میری درحد تیم ملی و کنجکاو شدی حساااااابی. به هر سوراخی سر میکشی و همه چی رو باید لمس کنی و بعضی وقتا هم باید با زبونت لمس کنی تا خیالت راحت بشه. متاسفانه هنوز هیچ کدوم از هنرهای تجسمی که نی نی ها بلدن تو یاد نگرفتی از جمله: بای بای ، دست دستی  و ..... خداروشکر آلرژی بدنت هم کمی بهتر شده. خدا کنه که تا قبل از یکسالگی خوب خوب بشی. چند روز پیش تولد داداشی بود. تو هم حسابی تیپ زده بودی و داداشی تو رو به دوستاش معرفی کرد.متاسفانه عکسهای تولد با دوربین بابا بود و الان هم بابا ایران نیست وگرنه میزاشتم تو وبلا...
7 ارديبهشت 1391

سال 91

سلام سلام قند عسل مامان. امسال عید اولی بود که شما کنار ما بودی. امیدوارم بهت خوش گذشته باشه. کلی عیدی جمع کردی . ماشالا اینقدر خوش اخلاق و اجتماعی هستی هرجا که میرفتیم فوری با همه دوست میشدی و به همه لبخند میزدی.امیدوارم در آینده هم فرد موفق و زودجوشی باشی. به تازگی یاد گرفتی خیلی قشنگ چهاردست و پا راه بری. یکی دوبار هم اومدی مبل رو بگیری و بلند بشی که نتونستی و با کله خوردی زمین. الهی قربون کله گردت بشه مامان. داداشی حسابی نگرانته. هروقت که میفتی کلی ما رو دعوا میکنه. چند کلمه هم میگی مثل : "ده ده " " ا ده " راستی پاتوق همیشگیت هم کنار جای سیب زمینی پیازه. علاقه عجیبی به ماشین لباسشویی و چاهک آشپزخونه داری. اینم سندش: &nb...
16 فروردين 1391

پایان هفت ماهگی

سلام گل مامانی. امروز28 اسفند ماهه. دوروز دیگه سال 90 تموم میشه. با تموم بدی ها و خوبی هاش. این ماه خیلی برای تو پرماجرا بود. اول اینکه شب قبل از بله برون عمو حمید ، شما یاد گرفتی که سینه خیز بری جلو... البته الان عین سربازی چالاک سینه خیز میری و هرچی که بخوای رو بدست میاری. بعد بابا رفت ماموریت و تو مریض شدی. اولین مریضی عمرت. خداکنه آخرین مریضی باشه... خیلی حالت بد بود... تب داشتی و هرچی میخوردی بالا می آوردی... بی حال و بی اشتها بودی.. من هم بابا نبود و حسابی گیج شده بودم. امروز هم که تولد 7 ماهگی شما عزیزم بود، اولین کلمه زندگیت رو گفتی:  " دا دا " قربون اون دادا گفتنت عزیزم.... من و بابا و داداشی هرکدوم شرط بندی کرده بودی...
28 اسفند 1390

دلتنگی های من

سلام عسل مامان... چند روزه که خیلی دلم گرفته... خداروشکر همه چی رو به راهه . اما من دلتنگم... شاید دلتنگی من برای تو خنده دار باشه. اما بالاخره تو هم به سن من میرسی و ممکنه از این نوع دلتنگی ها داشته باشی. دلتنگ روزی هستم که چابک و سرخوش از صبح تا ظهر و از عصر (دزدکی) تا شب میرفتم بیرون از خونه و هی بازی هی بازی میکردم.. دلتنگ روزی هستم که به هیچی فکر نمیکردم و فقط و فقط بازی میکردم.یه پارک نزدیک خونمون بود که ظهرهای تابستون پرنده پر نمیزد.. من احمق تو اون گرما بدو بدو میرفتم روی سرسره داغ بعد تند تند روی تاب بعد دوباره تند تند روی چرخ و فلک .یکی نبود بهم بگه تو این گرما هیچ رقیبی نداری . با حوصله بازی کن..... دلتنگ روزی هستم که صبحا...
14 اسفند 1390

پایان 6 ماهگی

سلام نبات مامان. امروز 28 بهمن ماهه و تو خوشگلم 6 ماهگی رو تموم کردی بسلامتی... هورااااااا... دیگه تا میزارمت زمین سریع غلت میخوری و دمر میشی تازه یه خورده هم تلاش میکنی که چهار دست و پا بری.... خیلی عجولی صبر داشته باش مامانی من.... بزار من با کودکی تو عشق کنم.... نمیدونم چرا از اینکه داری بزرگ میشی نگرانم... نگران که نه.... اصلا نمیدونم چمه؟؟؟ نمیدونم از اینکه داری بزرگ میشی خوشحال باشم یا ناراحت... البته باید خوشحال باشم و خداروشکر کنم اما نمیدونم چرا ته دلم یه جورایی دلم میخواد عین زمان بچگی که اون عروسک خرسی نارنجی رو همیشه تو بغلم داشتم تو رو هم همیشه تو بغلم داشته باشم... اما دریغ که رسم زمانه طور دیگه ای هست... یه بچه اول توی شکم م...
28 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jaraghe- omid می باشد