کامیار کامیار ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

jaraghe- omid

خريد پرماجرا

امروز سه شنبه 13 ارديبهشت 90 . كاميار عسلي مامان 22 هفته و 5 روزه كه همراه منه. امروز صبح به همراه خاله سيما جون رفتيم جمهوري تا چند تا تكه از لباس ها و وسايلي كه نياز داري رو بخريم. ولي وقتي اومديم حساب كنيم هركاري كرديم سيستم كارت عابر بانك مشكل داشت و نتونستيم پرداخت كنيم حسابي حالم گرفته شد اما خاله سيما جون از كارت خودش پول گرفت و حساب كرديم و قرار شد كه بعدا باهاش تسويه كنم. خلاصه امروز خاله سيما جون خيلي برات زحمت كشيد گل پسر مامان!   حالا ازت ميخوام براي سلامتيش دعا كني و از خدا بخواي يه فرشته خوب و صالح مثل خودت ، البته هروقت كه خودش و عمورضا آماده بودن بفرسته تودل خاله سيما جون و اونا رو هم مثل ما خوشحال كنه. ...
13 ارديبهشت 1390

هويت

خوشبختي بر سه ستون استوار است: 1- فراموش كردن گذشته 2- زندگي كردن در حال 3- اميدداشتن به آينده سلام عسل مامان . كاميار خوشگلم. امروز صحبت خاصي نداشتم كه بهت بگم جز اينكه مثل هميشه دارم با تكوناي تو عشق دنيا رو ميكنم. ديشب بابا مهدي كه اين روزا حسابي سرش شلوغه و داره براي ما و خصوصا براي اومدن تو زحمت ميكشه يه ميني واشر خريد تا من لباساي خوشمل تورو بريزم توش و بشورم و فقط مخصوص لباساي تو باشه. دست بابا درد نكنه . راستش و بخواي امروز موقع قرآن خوندنم خيلي خيلي دعاش كردم. چون ميبينم كه با جون و دل داره زحمت ميكشه و حسابي احساس مسئوليت ميكنه. خواهش ميكنم توهم براش از خدا سلامتي درخواست كن و اينكه دركارهاش روز به روز موفق تر باشه چون همين...
12 ارديبهشت 1390

ماه ششم

سلام گل پسر قشنگ مامان. امروز شش ماه است كه خداي مهربون يه فرشته كوچولو گذاشته توي دل من و من تمام اين لحظات رو با تمام سلولهاي بدنم حس ميكنم و از لحظه لحظه اش لذت ميبرم. آخرين باري كه رفتم دكتر و آقاي دكتر گوشي را گذاشت روي شكم من تا صداي قلبت رو بشنويم مدت كوتاهي گذشت و خبري نشد  . من طبق معمول كه فكرم هميشه منفي بافي ميكنه ، گفتم واي خداي من چه اتفاقي واسه بچم افتاده و دكتر گفت كه چرا اين بچه اينقدر شيطونه؟؟ يه جا بند نميشه و همش حركت ميكنه اگه بي حركت وايسته صداي قلبش شنيده ميشه و من داشتم از خنده غش ميكردم و گفتم حق با شماست . اين كاميار ما عادت داره كه تنهايي براي خودش تو شكم من گل كوچيك بازي كنه. اينم تويي . ببين.! البته ...
8 ارديبهشت 1390

تولد داداش

خدايا هرچه از ما به تو رسد                      استغفرالله و   هرچه از تو به ما رسد                        الحمدللله   سلام كاميار كوچولوي من. عشق و نفس مامان. يواش يواش دارم به شكم قلمبه عادت ميكنم. الان 21 هفته است كه تو با مني و درمني. خدارو شكر ميكنم كه تا حالا همه چي خوب بوده. از خود خدا ميخوام كه تا ماه آخر همه چي رضايت بخش باشه و بعداز اون تو رو راحت به دنيا بيارم و بغل بگيرم. ديروز 29 فروردين...
30 فروردين 1390

دست و پاي كوچولو

  سلام نفس و قلب مامان. بعد از چند روز مريضي و تب ، طبيعيه كه شديدا نگران حالت بودم بنابراين ديروز صبح شال و كلاه كردم و رفتم سونو گرافي تا هم صداي قلب مهربونت رو بشنوم هم خيالم راحت بشه. بالاخره بعد از دو ساعت انتظار سخت و طاقت فرسا نوبت من رسيد و وقتي كه روي تخت خوابيدم خانم دكتر خيلي مهربون و با حوصله اي اومد و شروع به كار كرد و گفت ميدونستي كه داري براي پسرت داري يه داداش تپلو مياري ؟ گفتم بله اما نميدونستم كه تپله. كله گرد و كوچولو و شكم و چشم و لپ و حتي چونه خوشگلت رو نشونم داد البته خيلي سخت بود كه متوجه بشم اما خانوم دكتر خيلي با حوصله بود و من بالاخره توروتشخيص دادم و كلي ذوق كردم و قربون صدقه كردم تورو. خانوم دكتر پرسيد ...
26 فروردين 1390

اميد زندگي

سلام نفس مامان. حالت خوبه؟ امروز وارد هفته بيستم شدي. تولدت مبارك عزيز دلم. دوراز جونت ، چند روز پيش سرفه هام شروع شد و يواش يواش تب اومد سراغم. نه يه روز نه دو روز نه يكساعت و نه دوساعت. شب تا صبح تب داشتم اونم سه درجه. بدن درد و سرفه . كه با هرسرفه زيردلم درد ميگرفت و مغزم تير ميكشيد اما تنها چيزي كه تو اين لحظه ها به من آرامش ميداد و اميد زندگي مي بخشيد حركات ماهي گونه تو عزيز دلم بود. نميدونم اگه تو هم تكون نميخوردي چي به سرم مي اومد.اينقدر تو اين چند روز ضعيف و افسرده شدم كه هركس بهم ميگه حالت چطوره ميزنم زير گريه. راستشو بخواي يه جورايي ديگه طاقتم داشت تموم ميشد. ديروز هم دكتر اومد خونه بالاي سرم و سرم و ب كمپلكس زد اما انگار نه ا...
24 فروردين 1390

احساس داداشي و بابا

سلام قند عسل و شكر طلاي مامان. آخه من نميدونم تورو با چه اسمي صدا كنم كه بهت بياد. مگه يه ني ني چند سانتي اينقدر بلا و شيرين و باهوش ميشه؟؟ چند شب پيش داداشي اومد و گفت مامان الان ني ني تكون ميخوره گفتم نه اما اگه بخواي حس كني ميتونم كاري كنم كه اونو احساس كني . تعجب كرد و گفت مگه ميشه ؟ گفتم فك كنم بشه . خلاصه داداشي دستشو گذاشت روي دل من و من شروع كردم به خوندن آهنگ مورد علاقه ات. بعد از چند ثانيه بيدار شدي و تكون خوردي و اميرسالار فرياد بلندي كشيد و گفت وااااااي مامان حركت كرد!!!! خلاصه بعد از اونم بابا اومد و اين برنامه دوباره پياده شد و اونم توروحس كرد. فردا صبح هم چون اميرسالار تعطيل بود من خواب بودم كه تو راس ساعتي كه من داداشي رو ب...
20 فروردين 1390

دعا

كاميار عزيزم سلام  . مامان الهي قربون اون دست و پاي كوچولوي تو بشه كه اينقدر منظم و با مزه اي . آخه هرشب راس ساعت 11 از خواب بيدار ميشي و يه خرده بازي ميكني و نيم ساعت بعدش ميخوابي. صبحا هم هروقت كه من بيدار بشم بيدار ميشي و يه كمي شيطوني ميكني و ميخوابي. اميدوارم وقتي به دنيا اومدي هم اينقدر آقا باشي عزيزدلم. راستشو بخواي ميخوام ازت خواهش كنم براي داداشي دعا كني كه زودتر حالش خوب بشه. از روزي كه از شمال اومديم داداشي حسابي مريض شده و بدجوري سرفه ميكنه. هر دارويي كه براي همه معجزه ميكرده هم خورده اما هنوز خوب خوب نشده . امروز اولين روز كاري بعد از تعطيلات نوروزه (14 فرورودين ) . و چون داداشي ورزش داشت و اوضاع گلوش اصلا مساعد نبود نذاش...
14 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به jaraghe- omid می باشد